دیشب با خـُدا دعـوایم شـُد
با هـم قهـر کـردیم
فکـر کـَردم دیگر مـَرا دوست نـدارد
رفتـم گوشــہ اے نشستم
چنـد قطـره اشک ریختـم
و خوابم بـُرد
صبـح کـِـہ بیـدار شـُدم
مـادرم گفت:
نمیدانے از دیشب تا صبـح چــہ بارانے مے آمـَد ...
خدایا
سحرنزدیک است ..
به زودی خورشید دامن طلایی رنگش را برزمین می گستراند
وخرامان خرامان به سوی زندگی می آید
خدایا (!)
کمک کن دراین سیاهی شب راه را گم نکنم .. (!)